لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

نی نی جون ما

بیست و یک هفتگیت مبارک عزیزم ورودت به ماه ششم هم مبارک کالسکت هم مبارک نازنینم

دوشنبه ٢٨ آذر ماه نود سلام نازنینم خوبی گلم حتما خوبی آخه لگد زدنات خیلی زیاد شده معلوم داره تو شکم مامانی بهت خوش میگذره و حسابی داری بازی میکنی راستی مامان طلا ٢١ هفتگیت مبارک نازنینم بالاخره شما وارد نیمه آخر شدی امروز ظهر اومدن و تخت و کمدت رو هم چیدن تو اتاقت نمی دونی چقدر اتاقت قشنگ شده کلی منو بابات ذوق کردیم خیلی اتاقت قشنگه عزیزم  راستی مامانی مبارکت باشه امروز برات کالسکه خوشکل خریدیم         نی نی گلم قربون قد ٢٦.٦ سانتیت و وزن ٣٤٠ گرمیت برم ...
27 دی 1390

نی نی بلا ما رو ترسوندی (بیست و سه هفتگیت مبارک عزیزم )

دوشنبه دوازدهم دی ماه نود صبح مامانی یه کار اداری داشت تو دارایی انجام دادم و رفتم شرکت اصلا هم استرس نداشتم شب هم رفتیم خونه داییت دعوت بودیم اما شما از صبح تکون نخورده بودی و حسابی فکرم داغون بود بالاخره مهمونی تموم شد و ؟آومدیم بیرون اما هر کار کردم باباییت منو نبرد بیمارستان تا بتونم صدای قلبت رو بشنوم تا از نگرانی در بیام اومدیم خونه یک ساعت گذشت و بازم شما تکون نخوردی دیگه بابا جونت هم خیلی ناراحت شده بود پا شد و یه شربت خیلی خیلی شیرین بهم داد آخه مامانی شما شیرینی خیلی دوست داری تا من شیرینی میخورم حتما تکون میخوری اما بازم تکون نخوردی وای مامان من یکسر گریه میکردم بابات هم خیلی غصه میخورد اومد و کلی دست کشید رو شکم من و باهات حر...
27 دی 1390

بیست و چهار هفتگیت مبارک عزیز دلم

دوشنبه نوزدهم دی ماه نود مبارک مبارک بیست و چهار هفتگیت مبارک عزیزم خیلی بی طاقت دیدنت هستم کاش زودتر این هفته ها بگذره و بیایی تو بغل مامان هورا هورا راستی کلی بزرگ شدی عزیزم اینقدر که مامان الان دو شب نتونسته بخوابه فدای سرت نازم مهم اینه شما سالمی آخه نصف شبها 2 شب که دائم بیدار میشی و و شروع میکنی به تکون خوردن الهی فدای تکون خوردنات برم       قربونت برم شما لان ٤٥٠ گرم وزن و ٣٠ سانتی متر قد داری ...
27 دی 1390

واکسن کزاز

پنجشنبه ٨ دی ماه نود امروز صبح با باباجونت رفتیم مرکز بهداشت کنار خونه و تشکیل پرونده دادیم تا هم مامانی برای چک آپ بره اونجا همم وقتی ان شااله شما دنیا اومدی بریم اونجا تا شما واکسنت رو بزنی ١ ساعت و نیم طول کشید بیچاره باباییت خیلی حوصله اش سر رفت مامانی هم آخرش مجبور شد یه واکسن کزاز هم بزنه خیلی درد نداشت اما الان که ٤ ساعت داره میگذره دست مامان جونی درد میکنه صدای قلب نازنینت رو هم برام گذاشتن این اولین صبح قشنگی بود که با صدای قلب ناز شما شروع میشد مطمئنم امروز خیلی خیلی روز خوبیه که با آهنگ قلب شما شروع شد عزیز دلم شب با بابایی رفتیم خونه مامان بزرگ بابایی امشب قراره بلغور بپزند ما هم رفتیم کمک شب همه خوابیدند و فقط آقایون ...
27 دی 1390

الهی فدات شم که مامانو بیدار میکنی

شنبه 17 دی ماه نود الهی فدات شم مامانی از وقتی شما تو شکم مامان اومدی مامانی گوشی موبایلش رو خاموش کرده آخه من قبلا عادت داشتم همیشه برای نماز صبح موبایلم رو کوک میکردم چند روز بود که نماز مامان قضا میشد دیشب اتفاقی دست کشیدم رو شکمم و از شما خواستم واسه نماز صبح مامانی رو بیدار کنی الهی فدات شم که امروز صبح موقع نماز صبح شروع کردی به تکون خوردن و بیدارم کردی خیلی خوشحالم مامان که حرفهای منو میشنوی عزیز دلم یه بوس گنده طلبت ناز مامان تو فرشته کوچولویه منی عزیزم ...
27 دی 1390

روز عاشورا

سه شنبه 15 آذر ماه 90 امروز روز عاشوراست عزیزم روز شهادت حضرت سید الشهدا (ع) صبح بابابایی تو خونه بودیم و زدیم شبکه امام حسین و کلی دو تایی گریه کردیم بعد هم ساعت 11 با بابییت رفتیم سازمان انتقال خون تا باباجونت خون بده آخه بابا جونت هر سال روز عاشورا خونش رو هدیه میکنه من خیلی به بابا جونت افتخار میکنم عزیزم مطمئنم شما هم خیلی افتخار میکنی بابابا جونت حساب کردیم سال دیگه که بریم انتقال خون شما حدودا 7 ماهه هستید وای کاش زودتر سال دیگه میومد
20 دی 1390

اولین حس تکون خوردن شما

پنجشنبه 17 آذر ماه 90 الهی قربونت برم عزیزم امروز من یه نقل خوردم و یکدفعه متوجه تکون خوردن شما شدم البته از چند وقت پیش شما تکون میخوردی مثل مورچه زیر پوستم راه بره اما مامانی من نمی دونستم این یعنی تکون خوردن شما تا اینکه دوستام تو نی نی سایت بهم گفتن تکون های شما اولش همین جوریه در هر صورت از امروز شما معلومه که خیلی بزرگتر شدی چون کاملا تکونهاتو حس میکنم نازنینم راستی مامانی باباجونت واسه تولد شما حسابی تو خرج افتاده اول درب کابینت ها رو عوض کرد امروز هم مبلهای راحتی که سفارش داده بودیم رو آوردن خیلی خونمون قشنگ شده عزیزم فقط مونده حضور شما که خونه رو پر از شادی کنه امشب بابابزرگت با عمه جونت اومدند خونه ما خیلی خیلی خوشحال شدم عمه...
20 دی 1390

بیست هفتگیت مبارک کوچولوی مامان

دوشنبه 21 آذر ماه 90 سلام نازنینم بیست هفتگیت مبارک عزیزم الهی قربونت برم مامانی نصفه راه و اومدی عزیزم فقط نصفه دیگش مونده اما واقعا دیگه طاقت دوریت رو ندارم خیلی عاشقتم امروز ساعت 15/8 از خواب نازت بیدار شدی و اولین تکون رو خوردی نمی دونی وقتی تکون میخوری مامانت چه حالی میشه کاش میدونستی عزیزم و دائم برام تکون میخوردی و اینقدر واسه مامان ناز نمیکردی       نی نی جونم وزن شما به 320 گرم رسيده  طول بدن نازت  از فرق سر تا باسن برابر 16.5 سانتي متر و از فرق سر تا پاشنه پا به صورت كشيده و صاف حدود 25 سانتي متر است. الهی قربونت برم ...
20 دی 1390

سومین باری که منو باباجونت دیدیمت عزیزم

چهارشنبه 23 آذر ماه 90 بالاخره مامان جون روز چهارشنبه فرا رسید ؟اخه الان دوهفته است که نوبت برای امروز دارم تا شما رو ببینم خیلی دلم برات تنگ شده اصلا آروم و قرار صبح سر کار نداشتم دائم ساعت رو نگاه میکردم عصر باباییت رفت مغازه و من از استرس شروع کردم به خواندن دعای توسل و ختم یا کاشف الکرب که توسل به حضرت عباس (ع) است مامانی خیلی گریه کردم حتما خودت فهمیدی مگه نه عزیزم بالاخره ساعت 45/5 بابا بزرگ و مامان بزرگت اومدن دنبالم و رفتیم مرکز سونوگرافی دکتر فولادی آخه بابابزرگی هم باید میرفت سونو از مثانه شون قرار شد وقتی نزدیک شد که نوبتمون بشه زنگ بزنیم تا بابا جونت بیاد اونجا اما باباییت هم مثل من بی طاقت بود و خودش بی خبر ساعت 45/6 اومد خی...
20 دی 1390